من وخواهرم راضیه در خانه تنها بودیم .مادرم به همراه دوستانش به پیاده روی رفته بودند.
از من خواست که مواظب خواهرم باشم.
کنار خانه ما یک مغازه هست واسم مغازه دار هم خاله عذراست .
(راستی مدرسه ما کنار خانه ماست.) خاله عذرا به بچه ها مواد غذایی می فروشد.
وقتی مادرم رفت من وخواهرم رفتیم مغازه تا ماهک بخریم .تا رسیدم کنار مغازه دیدم یه بسته پلاستیک روی زمین افتاده وچیزی هم داخل انست.اول فکر کردم شاید اشغال باشد وان را برداشتم و وقتی داخل ان را دیدم فهمیدم مقداری پول هست. خواهر کوچولو یم گفت اخ جون .خواهر جون بیا وسایل بیشتری بخریم ولی من گفتم نه خواهر جون این مال مردمه .ممکنه صاحبش دنبا لش بگرده وناراحت باشه . ادم پول یا چیزی را که پیدا میکنه اول باید دنبال صاحبش بگرده .در غیر این صورت خدا این جور ادمهارا دوست نداره.
خلاصثه خاله عذرا رو صدا کردم و ماجرا را برایش گفتم .خاله عذرا از من تشکر کرد وپول را از من گرفت تا صاحبش پیدا بشه.
میدونید پول مال کی بود .مال یه پیرزن که تنها زندگی میکرد .داشت تو خیابون دنبال چیزی میگشت که خاله عذرا صداش کرد .واونوقت فهمید که پول مال اون پیرزن بیچاره بود . خاله عذرا ماجرا رو برای مادرم تعریف کرد.
واز مامانم خیلی تشکر کرد که به من یاد داد وقتی چیزی پیدا میکنیم اون رو به صاحبش برگردونیم.
وقتی مادرم به خونه اومد چیزی به من نگفت.
موقع خواب مامانم یه قصه برام تعریف کرد قصه یه دختر خوب که یه چیزی رو پیدا کرد واون رو با صاحبش یر گردوند. با خودم گفتم عجب قصه اشنایی.
وقتی قصه مامانم تموم شد، مامانم گفت میدونی اون دختر کی بود؟ من گفتم نه. منو بوسید وگفت خب تو بودی دیگه دختر نازم .